روزی از روزهـا تاجـری در یکـی از روسـتاها مقـدار زیـادی محصـول کشـاورزی کـه چنـد گونـی گنـدم و جـو بـود خریـد و میخواسـت آنهـا را بـا ماشـینش بـه شـهر ببـرد. در بیـن راه از پسـر بچـهای سـوال کـرد کـه: «تـا خـارج ...
مثـل حـال آنـان کـه خـدا را فرامـوش کـرده و غیـر خــدا را بــه دوســتی و سرپرســتی برگرفتنــد (در سســتی و بیبنیــادی) حکایــت خانــهای اســت کــه عنکبــوت بنیــاد کنــد و اگــر بداننــد سســتترین بنـا خانـه ...
بابا با خوشحالی وارد خانه شد و گفت :
- اداره با وامم موافقت کرده، می توانیم به خانه ی بزرگتری برویم.
همه از شنیدن این خبر خوشحال شدیم. مامان نفس عمیقی کشید:
- بالاخره آخرعمری یه نفس راحت می کشیم.
- بابــا بــه ...
خانــم ریاحــی تــوی اتوبــوس نشســته بــود و بــه مناظــر اطــراف، نــگاه مــی کــرد. نگاهــم را از او گرفتــم تابلــوی روبــهرو، دو راهــی خــاش و ایرانشــهر را نشــان مــیداد.