بابا با خوشحالی وارد خانه شد و گفت :
- اداره با وامم موافقت کرده، می توانیم به خانه ی بزرگتری برویم.
همه از شنیدن این خبر خوشحال شدیم. مامان نفس عمیقی کشید:
- بالاخره آخرعمری یه نفس راحت می کشیم.
- بابــا بــه پشــتی تکیــه داد و جــوراب هایــش را در آورد. ابروهــای پرپشــت و خاکســتری اش را در هــم گــره کــرد رو بــه مامــان گفــت:
- یه جوری حرف می زنی هیچکس ندونه فکر می کنه الان توی زندانی!