یعقوب فرزند لیث رویگری از اهالی سیستانی بود که در جوانی همراه برادرانش در عیاری‌ها شرکت می‌کرد.

ساعت 12 ظهر بود کلاس آنلاین ریاضی با آقای شریفی داشتیم روز خیلی گرم بود تبلتم رو روشن کردم و بعد یک سلام ، حاضریم را ثبت کردم

در آبگیری دور یک مرغابی زندگی می‌کرد. شبی که ماه نورانی بود، عکس آن ...

محمود شیشه‌های مغازه را پاک کرد. پارچه‌های رنگارنگ از پشت شیشه بیشتر خودشان را نشان دادند. جاروی دسته‌بلند را برداشت و جلوی مغازه را هم آب‌وجارو کرد. احمد دوان‌دوان به طرفش ‌آمد. وقتی رسید نفس‌نفس می‌زد. محمود ...

مــردی بــود کــه خیلــی دروغ میگفــت و بــه دروغ گفتــن عــادت کــرده بــود. او پوســت دنبــهای چــرب در خانــه داشـت کـه هـر روز لـب و سـبیل خـود را چـرب میکـرد

نسـیم مـی وزیـد هـوا بـوی خوشـی مـی‌داد دم دم هـای بهـار بـود. هــر جــا را نظــر مــی کــردی نشــانه هایــش را مــی یافتــی مــادرم از همیـن الان در فکـر بسـتن بسـاط سـفر بـود. نـوروز امسـال مقصـد مــا بنــدر ...

ســوال معلــم تــوی ذهنــش مــدام می‌چرخیــد: »بچه‌هــا کســی می‌تونــه بگـه خوشـبختی یعنـی چـه؟« جـواب ایـن سـوال برایـش آسـان نبـود آیـا داشــتن پــول زیــاد و زندگــی در یــک خانــه ی بــزرگ خوشــبختی اســت؟...

روزی از روزهـا تاجـری در یکـی از روسـتاها مقـدار زیـادی محصـول کشـاورزی کـه چنـد گونـی گنـدم و جـو بـود خریـد و میخواسـت آنهـا را بـا ماشـینش بـه شـهر ببـرد. در بیـن راه از پسـر بچـه‌ای سـوال کـرد کـه: «تـا خـارج ...

دانش آمـوزان همـه دور تابلـو اعلانـات مدرسـه جمـع شـده بودنـد و همهمـه‌ای بـه پـا بـود مریـم خـودش را از لا بـه لای دخترهـا بـه تابلـو رسـاند فراخـوان یـک مسـابقه نمایـش عروسـکی جشـن ســال نــو بــود. دانش‌آمــوزان ...