plusresetminus
تاریخ انتشاردوشنبه ۵ فروردين ۱۳۹۸ ساعت ۰۹:۵۶
داستان

هفت سین مهربانی

نسـیم مـی وزیـد هـوا بـوی خوشـی مـی‌داد دم دم هـای بهـار بـود. هــر جــا را نظــر مــی کــردی نشــانه هایــش را مــی یافتــی مــادرم از همیـن الان در فکـر بسـتن بسـاط سـفر بـود. نـوروز امسـال مقصـد مــا بنــدر زیبــای چابهــار بــود. تصمیــم داشــتیم امســال بــه جــای رفتـن بـه شـمال بـه چابهـار برویـم. شـنیده بـودم نـه درگیـر ترافیـک و شـلوغی راه خواهیـم شـد نـه درگیـر بـاران هـای موسـمی ناگهانـی.
کد مطلب: ۱۶۵
ارسال نظر
نام شما
آدرس ايميل شما