یک روز جمعه، شخص غریب و روزه داری، به خانه یعقوب(ع) رفت و گفت:« من غریب و گرسنه و نیازمند کمک شما هستم. اگر میشود مقداری غذا به من بدهید تا روزه ام را افطار کنم».
بچهها می خندیدند و زیرچشمی به او نگاه میکردند. داد محمد با خجالت بلند شد و از کلاس زد بیرون. نسیم ملایمی صورتش را نوازش کرد. حالش جا آمد. آن دورها برگهای نخل با وزش باد به آرامی تکان میخوردند. با خودش گفت: ...