- پاشو« دیرت نشه امیر» چرتم پرید، خمیازه ای کوتاه کشیدم ، پلک هایم را محکم روی هم فشردم تا چشمانم بیدار شوند. به دنبال صدا سرم را چرخاندم، مادر با لباس گل درشت قرمز پشت پنجره ایستاده بود و لبخند می زد..