بچهها می خندیدند و زیرچشمی به او نگاه میکردند. داد محمد با خجالت بلند شد و از کلاس زد بیرون. نسیم ملایمی صورتش را نوازش کرد. حالش جا آمد. آن دورها برگهای نخل با وزش باد به آرامی تکان میخوردند. با خودش گفت: چه خوب بود اگه چند تا درخت نخل داشتیم ...