plusresetminus
تاریخ انتشاريکشنبه ۱ اسفند ۱۴۰۰ ساعت ۰۸:۴۶
داستان

شیرینی پزون

از وقتـی سـوار ماشـین شـدم، یـک کلمـه هـم حـرف نـزدم. بابــا گاهــی از آینــه ماشــین نگاهــم می‌کــرد و مــن هــم ابروهایــم را بیشــتر جمــع می‌کــردم و صورتــم را بــه طــرف پنجــره ماشــین می گرفتــم کــه مثــلاً دارم بیــرون را تماشــا میکنـم. وقتـی هـم نگاهـم بـه بیابـان بی‌آب‌وعلـف می‌افتـاد، داغ دلـم بیشـتر می‌شـد و بیشـتر از قبـل ناراحـت می‌شـدم.
کد مطلب: ۲۵۸
ارسال نظر
نام شما
آدرس ايميل شما