plusresetminus
تاریخ انتشاريکشنبه ۳ بهمن ۱۴۰۰ ساعت ۰۸:۳۷
داستان

بیمارستان صحرایی

عـرق کـرده بـودم و دهانـم خشـک بـود بـا لبه ی شـالم پیشـانیم را خشـک کـردم نگاهـی بـه آسـمان انداختـم بـه قـول مـادرم کـه بلـوچ زاهـدان بـود انـگار خورشـید بــا زمیــن یــک نیــزه فاصلــه داشــت. )ضــرب المثــل بلوچـی( نگاهـی بـه پشـت سـرم انداختـم بـه نظـرم راه زیــادی آمــده بــودم امــا ماشــین را هنــوز می‌دیــدم.
کد مطلب: ۲۴۴
ارسال نظر
نام شما
آدرس ايميل شما