plusresetminus
تاریخ انتشارچهارشنبه ۲۶ خرداد ۱۴۰۰ ساعت ۰۸:۵۸
داستان راستان

عزیزترین افراد

یک روز نامه ای به ابوذر رسید او نامه را باز کرد و خواند. مردی به وسیله ی نامه، از ابوذر تقاضای پند و نصیحت کرده بود.
یک روز نامه ای به ابوذر رسید او نامه را باز کرد و خواند. مردی به وسیله ی نامه، از ابوذر تقاضای پند و نصیحت کرده بود. آن مرد، ابوذر را می شناخت. او می دانست که ابوذر مورد توجه پیامبر بوده و ایشان را با سخنان پر معنای خود با ابوذر یاد می داده است.
ابوذر در پاسخ مرد فقط یک جمله نوشت. او نوشت: «با آن کسی که بیشتر از همه مردم دوست می داری، بدی و دشمنی نکن.» سپس نامه را برای او فرستاد.
مرد، وقتی نامه را خواند، چیزی نفهمید با خود گفت: «یعنی چه؟ مقصود ابوذر چیست؟ این که معلوم است. مگر ممکن است انسان، محبوبی داشته باشد و با او بدی کند؟ نه تنها بدی نمی کند بلکه جان و مال خود را هم فدای او می کند؟!» اما مرد با خود فکر کرد که ابوذر لقمان امت است و عقل حکیمانه دارد. پس این حرف را بیهوده نگفته است. 
برای همین تصمیم گرفت از خودش توضیح بخواهد. مرد، نامه ای دیگر به ابوذر نوشت و از او درباره آن جمله و مفهموش توضیح خواست. ابوذر در جواب نوشت: «منظور من از عزیزترین افراد نزد تو، خودت هستی. تو خود را از همه ی مردم بیشتر دوست داری، این که گفتم با محبوبترین فرد خود، دشمنی نکن، یعنی با خودت رفتار بد نداشته باشد. مگر نمیدانی که هر گناهی که انسان انجام بدهد، ضرر آن به خودش می رسد.

منبع : داستان راستان
کد مطلب: ۱۹۷
ارسال نظر
نام شما
آدرس ايميل شما