محمود شیشههای مغازه را پاک کرد. پارچههای رنگارنگ از پشت شیشه بیشتر خودشان را نشان دادند. جاروی دستهبلند را برداشت و جلوی مغازه را هم آبوجارو کرد. احمد دواندوان به طرفش آمد. وقتی رسید نفسنفس میزد. محمود گفت: - چیزی شده؟