plusresetminus
تاریخ انتشارپنجشنبه ۱۵ آذر ۱۳۹۷ ساعت ۱۶:۱۴

سنگ یا برگ

مــرد جوانــی کنــار نهــر آب نشســته بــود غمگیــن و افســرده بــه ســطح آب زل زده بــود. اســتادی از آنجــا می گذشــت. او را دیــد و متوجــه حــال پریشــانش شــد و کنــارش نشســت. مــرد جــوان وقتــی اســتاد را دیـد بی اختیـار گفـت:» عجیـب آشـفته ام و همـه چیـز زندگـی ام بـه هـم ریختـه اسـت. بـه شـدت نیازمنـد آرامـش هسـتم و نمیدانـم ایـن آرامـش را کجــا پیــدا کنــم؟« اسـتاد برگـی از شـاخه ی افتـاده روی زمیـن کنـد و آن را داخـل نهـر آب انداخــت و گفــت:» بــه ایــن بــرگ نــگاه کــن! وقتــی داخــل آب می افتــد خــود را بــه جریــان آن می ســپارد و بــا آن مــیرود.« سـپس اسـتاد سـنگ بزرگـی را از کنـار جـوی آب برداشـت و داخـل نهـر انداخـت. سـنگ بـه خاطـر سـنگینیاش داخـل نهـر فـرو رفـت و در عمـق آب کنـار بقیـه سـنگها قـرار گرفـت. اسـتاد گفـت:» ایـن سـنگ را هـم دیـدی، بـه خاطـر سـنگینی اش توانسـت بـر نیـروی جریـان آب غلبـه کنـد و در عمـق نهـر قـرار گیـرد. حـالا بـه مـن بگـو » آیـا آرامـش سـنگ را میخواهـی یـا آرامـش بـرگ را؟« مـرد جـوان مـات و متحیـر بـه اسـتاد نـگاه کـرد و گفـت:» امـا بـرگ کـه آرام نیسـت. او بـا هـر اُفـت و خیـز آب نهـر پاییـن و بـالا مـیرود و الان معلـوم نیسـت کجاسـت؟ امـا سـنگ می دانـد کجـا ایسـتاده بـا وجـودی کــه در بــالا و اطرافــش آب جریــان دارد ولــی محکــم ایســتاده و تــکان نمی خــورد، مــن آرامــش ســنگ را ترجیــح میدهــم.« اســتاد لبخنــدی زد و گفــت:» پــس چــرا از جریان هــای مخالــف و ناملایمات زندگــیات می نالــی؟ اگــر آرامــش ســنگ را برگزیــده ای پــس تـاب ناملایمات را هـم داشـته باشـد و محکـم هرجایـی کـه هسـتی آرام و قــرار خــود را از دســت مــده« اســتاد ایــن را گفــت و بلنــد شــد تــا بــرود. مــرد جــوان کــه آرام شــده بــود نفــس عمیقــی کشــید و از جایــش برخاســت و مســافتی بــا اســتاد همـراه شـد، چنـد دقیقـه کـه گذشـت موقـع خداحافظـی، مـرد جـوان از اســتاد پرســید:» شــما اگــر جــای مــن بودیــد آرامــش ســنگ را انتخــاب می کردیــد یــا آرامــش بــرگ را؟« اسـتاد لبخنـدی زد و گفـت:» مـن تمـام زندگـی ام بـا اطمینـان بـه خالـق رودخانـه هسـتی، خـودم را بـه جریـان زندگـی سـپردهام و چـون میدانـم در آغـوش رودخانـه ای هسـتم کـه همـه ذرات آن نشـان از حضـور خداونـد دارد از افـت و خیزهایـش هرگـز دل آشـوب نمی شـوم، مـن آرامـش بـرگ را می پســندم.«
مرجع : راهکارهای موفقیت
کد مطلب: ۱۰۸
ارسال نظر
نام شما
آدرس ايميل شما